خوب چه طوره؟ رنگآمیزی جدید وبلاگ؟؟ یه تغییراتی هم توی لینکها دادم. خیلی معلومه که امتحان دارم؛ نه؟!!! ۲ تاش مونده که البته باید بخونم. اما چون قبلا کم و بیش میخوندمشون خیلی مشکل نیستند!! اونقدرها هم شب امتحانی نیستم دیگه!! اما نمیدونم چرا کرم درس خوندن نمیوفته به جونم برای این امتحان آمار. فقط دلم میخواد زودتر امتحانام تموم بشن و تعطیل شم. قرار امسال تابستون خیلی حال بده!!!! حالا نمیگم جریان چیه تا به وقتش که همه چیز ok شد انشاالله.کار هم نگرفتم. گفتم نمیام چون ممکنه نباشم.
دیروز تو دانشگاه از ۷ تا پله سقوط آزاد کردم. وای که چقدر زانوم درد میکنه. با دوستم داشتیم از دانشکده ادبیات میومدیم دانشکده خودمون؛ توی پلههای جلوی سلف اساتید همچین خوردم زمین. خودمون خودمون رو چشم زده بودیم!! حالا شانس آوردیم کسی اونجا نبود. وگرنه کلی هم باید شرمنده برادرا میشدیم. تازه پاشنه کفشم هم یه میخ از توش سردرآورد بیرون و از اونجایی که تو دانشگاه ما حتی کفاشی هم داریم من نشستم همون جا و دوستم کفشم رو برد درست کرد و آورد. اما تو این مدت کلی از بچههای دانشکده از اون پلههای رد شدند که من به روی خودم نیاوردم که هیچکدومشون رو دیدم!! همهاش سرم تو گوشی موبایلم بود که مثلا دارم بازی میکنم و یا شماره میگیرم و حواسم نیست!!!
خلاصه میخواستم بگم زانوم کبود شده و میدرده:((
یه سرباز وظیفه رو گذاشتند تو بلوار دانشگاه ما؛ زرت و زرت داره ماشینها رو جریمه میکنه!! سمت چپ دیگه نمیشه پارک کرد. منتهیعلیه بلوار نمیشه پارک کرد و . . . دیروز کلی هم با اون دعوا کردم. میگه خانوم شما دانشجویی؛ از شما انتظار نداریم. من خودم لیسانس وظیفهام. نمیفهمه که بابا جان حساب این بلوار دانشجو در ولجنک با بقیه بلوارها متفاوته!!!
خوب پس این همه آدم ماشینهامون رو کجا پارک کنیم آخه. تا ۱هفته پیش از این مشکلات نداشتیمها. نمیدونم این سربازه از کجا پیداش شده دیگه!! بلوار به این عریضی همیشه پارکینگ بچهها بوده!! حالا نصفهاش رو میخواند ازمون بگیرند!! تازه شیدم از امروز بستن کمربند توی همه جا و نه فقط اتوبانها الزامیه!! البته بد نیست اما آخه مگه توی خیابونهای عادی چندتا میشه سرعت رفت که با ترمز زدن سرت بره تو شیشه و بخوای ضربه مغزی بشی؟؟؟
دیروز با یه موتوری هم سرکوچهمون تصادف کردم. البته اون مقصر بود. خدا رو شکر نه اون چیزیاش شد و نه ماشین من. سرعتش خیلی زیاد بود. یه موتور ۱ متری برای من ۴ متر خط ترمز انداخته!!! کلی باهاش دعوا کردم. اون موقع که خورده بودم زمین با دوستم گفتیم یه صدقهای بدیمها. اما بعدش یادمون رفت. اومدم سر کوچهمون که این طوری شد و باز خدا رحم کرد. حتما باید یه صدقهای کنار بزارم.
یکی داره خیلی اعصابم رو خورد میکنه . همین طور اعصاب بقیه رو. بابام میگه ولش کن. آروم باش. هر چند خودش بیشتر از همه مبتلی به هست. اما از وقتی نشستیم با بابام حرف زدیم واقعا یه آرامشی اومده تو دلم. خدایا سایهاش رو از سرمون کم نکنه. واقعا فکر میکنم اگه یه روزی نباشه خورشید دیگه اون روز برای من طلوع نمیکنه.
یه چیزه دیگه؛ با شادی(خانوم داییم)؛ که خیلی با هم دوستیم و سر و سرها داریم!!! رفتیم فیلم
شهر زیبا. در راستای همون اعصاب خوردیهام و اینکه چند روزی هم بود مامان و بابا رو ندیده بودم و دپرس شده بودم بهش زنگ زدم که یه برنامه سینما بزاره یه مقدار برم بیرون حالم جا بیاد. فیلم جالی بود. یه در میون من میگفتم آخیی؛ نازی . . . شادی میگه تو نباید بیای اینجور فیلمها!! جای بابا خالی بود که آخرش بگه زندگی ۹۰٪ جامعه همینهها!!! فقر و نداری و . . . شما به دور بر خودتون فقط نگاه نکنید ها!!خیلی حرص میخوره از این فیلمهایی که همهاش پولدارها رو نشون میدن و زندگی رو یه تابلو قشنگ رنگارنگ. خیلی اصرار داره که مخصوصا ما بچههاش فقر رو ببینیم تا بلکه قدر نعمتهامون رو بیشتر بدونیم.
سینما رفتنه فقط چند ساعت حالم رو خوب کرد. فقط پس فرداش که بابام برامون حرف زد حالم اومده سر جاش!! هرچند نمیشه اعصابت خورد نباشه چون بالاخره . . . اما درصدش خیلی کم شده شکر خدا.
خوب دیگه خیلی نوشتم!! نمیدونم کی حوصله میکنه بخونه. راستی استاد . . .اگه اومدید اینجا در نرید بگید این دختره چرت و پرت مینویسه!!! این دفعه اینطوریه. طورهای دیگهاش رو هم داریم.