فریاد . . .


دلت می‌خواد گریه کنی.
دلت می‌خواد اشکات صورتت رو بپوشونه و طعم شور اشکات رو لای لبات حس کنی.
دل می‌خواد صدات رو رها کنی و با تمام توانت فریاد بزنی.
دلت می‌خواد . . . .
اما نمی‌تونی؛ مجبور ملاحظه n نفر رو بکنی. حضور n نفر رو در نظر بگیری که نباید اشکات رو ببینن و نباید صدای ناله‌ات رو بشنوند. حالا هر کسی از یه لحاظ. . .
این طوری می‌شه که بغت توی گلوت محبوس می‌شه و نفست بالا نمیاد.
اشکهایی که به زحمت نذاشتی بیرون بیاند به کره چشمت فشار میارند و چشمهات درد می‌گیره. . . .

توی تاریکی و دل شب می‌تونی تا دلت بخواد اشک بریزی و صورتت رو خیس خیس کنی اما باز هم نمی‌تونی صدات رو آزاد کنی و همیشه این فریاد توی سینه‌ات محبوس می‌مونه.
 . . . نمی‌دونم کی یه روزی میاد که بتونم تمام این فریادها رو بیرون بریزم و سنگینی این وزنه رو از روی این سینه نحیف بردارم.

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا