یه سری مطالب می خوام بنویسم با عنوان <یاد دوران>؛ برای خودم مینویسم. و برای شما. شاید تجربههای من یه جاهایی به درد بعضی از کسایی که گذرشون به اینجا میوفته مفید باشه. یه جاهاییش رو بنا به صلاحدید خودم مختصر مینویسم و یه جاهاییش رو کشدار! اگه دوست داشتید نظر بدید اما بدونید که جریاناتی که اینجا مینویسم همشون تموم شدهاست! و راه برگشتی براشون وجود نداره!
از دوستانی هم که من رو میشناسند؛ میخوام که اگه آدمهایی این جریانات رو شناختند؛ که بعضا حتما هم میشناسند؛ به روی خودشون نیارند! باشه؟!
* خیلی بهم توجه میکرد. از هر روشی برای جلب توجهام استفاده میکرد. به هر لطایفالحیلی متوسل شد تا راه ارتباط رو باز کنه و یه جورایی پل بزنه. الان که فکر میکنم میبینم چهقدر با مهارت آیدی یاهو رو ازم گرفت. به طوری که من اصلا فکر نمیکردم همون شب اَدم کنه. حتی یادمه اولش اصلا نشناختم که این اونه! خلاصه که از چت و صمیمیت کلاس زبانی که بودیم شروع شد. با چه ترفندهایی من رو تو معذوریت قرار میداد که سوار ماشینش بشم و برسوندم خونه! اینکه شبه؛ برفه و . . .
راستیتش خودم هم بدم نمیاود. آخه فقط ۱۸ سالم بود. شاید اگه اون موقع هم مثل سال بعدش ماشین داشتم؛ شاید اگه دید الانم رو داشتم؛ شاید اگه . . .
یه دوستی که اون رو بیشتر از من میشناخت مدام بهم میگفت این تیکه تو نیست! تو اهل ریسکی؛ تو شخصیت مستقلی داری؛ تو اصلا دنیات با اون فرق داره! و یه نفر دیگه که فقط من رو خوب میشناسه و اون رو فقط با حرفهای من میشناخت بهم میگفت تو به اون عادت کردی. بهش وابسته شدی! اینی که میگی با روحیات تو نمیخونه! اما من میگفتم نه! پسر خوبیه. خیلی مذهبیه! من میخوام.
اما . . . خوب نبود نشد اون چیزی که ما میخواستیم. من و این همه خوشبختی؛ محاله محاله!
خانوادهها نخواستند! و ما هم از اول با هم شرط کرده بودیم که اگه مامان و باباها گفتند نه؛ ما هم نه! من تن دادم به شرطمون؛ اما اون دل نمیداد به شرط! رابطه رو بریدیم. اون نمیخواست دیگه من رو حضوری ببینه و من نمیخواستم حتی دیگه یهآفلاین ازش ببینم. اما اون مدام ایمیل میزد و پیغام میزاشت. اونقدر جوابش رو ندادم که بیخیال شد. سر ۲ ماه نشد که رفت و زن گرفت. خبرش رو بد جوری گرفتم. اما خوب براش ایمیل تبریک دادم. چون فکر میکردم باید شرط ادب رو رعایت کنم و اینکه حتما دفتر من رو تو ذهنش بسته. اما اشتباه بزرگی بود. دوباره شروع کرد به ایمیل پشت ایمیل دادن! میگفت درسته زن دارم اما تو هنوز برام یه دوست هستی! بیا با هم حرف بزنیم!
خدا بهم رحم کرد که زنش نشده بودم! چی فکر میکردم چی شد! چه مذهبی! چه اصالت خانوادگی! خیلی ازش حرف شنیدم وقتی راه ایمیلهاش رو جواب نمیدادم. اما اون دیگه مال کس دیگهای بود! به خاطر زنش هم نبود که دیگه ایگنورش کردم. به خاطر خودم بود. چون خودم رو در سطحی نمیدیدم که به همچین رابطهای تن بدم.
**از اول ورودم به دانشکده جدید چشمم رو گرفته بود. همیشه فکر میکردم اگه یه آدم تو این دانشکده باشه که به من بیاد اینه. تیپش دقیقا همونی بود که من میپسندم. قد بلند و چهارشونه؛ موهای کوتاه؛ ته ریش؛ سربهزیر و مودب؛ پیرهن و شلوار مردونه و . . . همیشه با خودم میگفتم یعنی همیچین آدمی از من خوشش میاد. اما هیچ تلاشی در جلب توجهاش نکردم. حتی به صمیمیترین دوستم هم نگفته بودم! همون غروری که در برخوردم با بقیه همدانشکدهایها هست رو با اون هم حفظ میکردم؛ نه کمتر و نه بیشتر!
تا اینکه قبل از ماه رمضون پارسال یه روز یه جایی بیرون از دانشکده جلوم رو گرفت و بهم گفت که از همون اول من هم برای اون مهم بودم! و اینکه با خانوادهاش صحبت کرده و . .
باورم نمیشد! راستش رو بگم یه جورایی بال درآوردم! اما این بار دیگه حاضر نشدم قبل از اینکه پدر و مادرش رو ببینم خودم باهاش حرفی بزنم. اول باید اونها رو میپسندیدم؛ و صد البته مطمئن میشدم که اونها هم من رو قبول خواهند کرد. چون ماه رمضون شروع شد خودش گفت که بعد از ماه مبارک خدمت میرسیم. چه ماه رمضونی بود! فکر میکردم که دیگه حاجتم رو گرفتم! برای عید فطر روزشماری میکردم.
اما. . . خوب نبود خانوادهاش اون چیزی که ما بپسندیم. بابام میگفت واضحه که پسره خانوادهاش رو مجبور کرده که براش بیان خواستگاری و اونها اصلا نمیخواند الان برای پسرشون زن بگیرند. یعنی آمادگیاش رو ندارند. بیشتر هم آمادگی مالی. آخه اون فقط ۲۱ سالهاش بود؛ شاید هم کمتر! پدرش هم یه کارمند ساده بود. مادرش یه جوری برخورد کرد که ما پس بکشیم. و من هم دیدم که واقعا فرهنگ خانوادهاش به ما نمیخوره و . . . تموم شد!
اشتباه کرده بودم؛ هنوز باید در زنم این خانه را!
من الان تو یه شوک هستم... نه از بابت این ماجراها...از بابت اینکه چرا حدسم درست بوده....وای...میدونی من خیال میکنم تو لیاقتت خیلی خیلی بیشتر از اینهاست..خیلی بیشتر...اینقدر نگران نباش که کم در زدی...در نزده خدا حسابی هوات رو داره...حسابی...
سلام
یه نگاه کلی به وبلاگت انداختم
بلاگ خوبی داری
خوب راستش فرصت ندارم تمام مطلبت رو بخونم
گرفتم بعدا میخونم و حتما دوباره میام نظرم رو میگم
باشی...
سلام. تصمیم خیلی جالبی گرفتی که خاطراتت رو بنویسی، این دوتا داستان با اینکه شاید خیلی سر بسته بود جالب بود.
دوباره سلام
گفته بودم برمی گردم و نظرم رو میگم
دو سه تا مطلب آخرت رو خوندم
جالب بود ...
می دونی از اون کسایی هستی که خیلی لذت میبرم مطالبشون رو بخونم
خیلی واقعی مینویسی و بدون تعارف . نه با خودت نه با دیگران و این خیلی خوبه
همه ی اینها باعث میشه که شاید یکی از وبلاگ های مورد علاقه من از این پس مال تو باشه .
لینک وبلاگت رو گذاشتم . باز هم بهت سر میزنم.
.
راستی یه نصیحت :
مواظب باش از اون ور بوم نیوفتی ...
باشی...
با همین چند تا پست معلومه که خیلی خانومی...با نظر نرگس هم موافقم!..منو دعا کن