امروز رفته بودیم بیرون. فردا اولین روز مدرسه برای خیلی از کلاس اولیهاست. نمیدونم چرا بعضی از خانوادهها همه خریدهاشون رو گذاشته بودند برای روز آخر. بچههای کوچولو با چه شوق و ذوقی برای خودشون دفتر و مداد و کیف و جامدادی میخریدند. یه دختر کوچولویی بود که اومده بود روپوش مدرسه بخره. هی به مامانش اصرار میکرد که بریم تو اتاق پرو امتحانش کنیم. اونجا هم شلوغ بود و مامانش میگفت همینجا بپوشش دیگه! بالاخره راضی شد و همونجا روپوشش رو تنش کرد. چهقدر هم بهش میومد:) به مامانش میگفت درش نیارم دیگه! میخوام تا خونه تنم باشه!
چهقدر تنوع طرح و رنگ تو انواع و اقسام لوازمالتحریر زیاد شده. واللا زمان ما(!!) که اصلا از این خبرا نبود. البته شایدم بود! چون من که دبستانی بودم هیچ وقت با مامان و بابام برای خرید لوازمالتحریر نرفتم:( یادمه همیشه همه لوازمی رو که لازم داشتیم خود مدرسه برامون میخرید و همون روز اول مهر بهمون میدادن. البته پولش رو قبل از شروع سال با شهریه ازمون گرفته بودن!
همه دفترا ساده ولی با برگهای خیلی سفید و خطکشی شده؛ مدادهایی که مارک شتر روش داشت؛ حتی برچسب هم بهمون میداند که با همونا اسممون رو بنویسیم روی همه وسائلمون. جامدادی رو هم باید از پارچه روپوشمون مامانامون برامون میدوختند! حتی سایزش رو هم با ورقه طرح روپوش میدادند به مامانا!! اوج ذوق و شوق ما خلاصه میشد تو کُردونههای رنگی که مامانامون دور جامدادیها و پایین مقنعههامون میدوختند!
خلاصه که بچهگی ما این طوری گذشت. من از دبستانم خاطرات خوشی دارم. با اینکه حتی بهمون اجازه نمیداند گلسرهایی غیر از رنگ سفید و مشکی به سرمون بزنیم و برنامه غداییمون و نوع میوههایی که تو هر فصل میتونستیم بیاریم رو هم بهمون دیکته میکردند!
من واقعا به اون مدرسه و معلمهاش مدیونم. همین طور به پدر و مادرم که براشون اهمیت داشت بچهشون تو چه محیطی و زیر دست چه معلمهایی و کنار چه همکلاسیهایی درس میخونه و بزرگ میشه. با همه سختگیریهاشون اما واقعا بهمون احترام میزاشتند. به پدر مادرا گفته بودن روی برچسب اسم بچهها جلوی اسمشون حتما بنویسید خانوم. مثلا خانوم نرگس فلان. درست نماز خوندن رو اونها بهمون یاد دادن. همین طور قرآن رو. حجاب رو اونها برامون سعی کردن درونی کنند و همین طور خیلی چیزهای دیگه. در کنار بهترین معلمها و کادر آموزشی که داشتیم.