سر درد

سرم خیلی درد می‌کنه.

حالا نمی‌دونم از ترافیک وحشتناک سر صبح خیابونهاست که سر صبحی مسیری که همیشه ۲۰ دقیقه طول می‌کشید رو ۱ ساعته رفتم.

یا از ۲ساعت گشت زدن و هی تو این جواهر فروشی و اون جواهر فروشی دنبال یه حلقه شیک و تک و به قول خودمون استثنائی(!!) گشتن برای دوست عزیزم. طوری که آخرش انعکاس نور چراغ‌های ویترین مغازه‌ها تو این برلیانها واقعا چشمم رو میزد.

یا از یک ساعت نشستن سر جلسه دفاعیه شادی عزیزم؛ که چون شیمی بود و به من هیچ ربطی نداشت ازش سردر نمی‌آوردم. و آخرش هم نمره‌اش ۱۹.۵ شد!!

یا از شنیدن خبر بهم خوردن نامزدی برادر نزدیکترین دوست دوران مدرسه‌ام. نامزدی دو نفری که اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم. پسری که مثل برادر خودم آرزوی خوشبختی‌اش رو دارم. خانومش رو هم تو یه مهمونی دیده بودم . . . باورم نمی‌شه.
 
یا شاید هم نخوردن یه ناهار درست و حسابی!!