پدرربزرگ با چشمهای براق عسلیاش توی چشمهام نگاه میکرد و آروم آروم برام تعریف میکرد لحظاتی رو که تو این سن و سال باعث میشه خودش رو تو اوج آسمونها احساس کنه
. . . . آره دخترم؛ با عرفان داشتیم میومدیم خونه. بالاتر از بستنیفروشی نگه داشتم و ۵۰۰ تومنی رو دادم بهش تا بره بستنی بخره؛ آخه میدونی که آقای بختیاری از رفقا و هممحلهایهای قدیمیه و از من پول نمیگیره ؛ اذیت میشم. بعد از چند دقیقه عرفان با ظرفهای بستنی اومد و گفت آقاجون ۲۵تومن خورده داری؟؟مونده طلبشون. نگاهکردم و دیدم اصلا پول خورد ندارم. گفتم الآن نه عزیزم. بیا بریم خونه؛ خودم بعدا براش میارم. تا رسیدیم به خونه؛ گفت آقاجون ۲۵تومنی رو بده براش ببرم دیگه. گفتم پسرم حالا بیا با بقیه بستنیات رو بخور؛ گفتم که خودم بعدا بهش میدم.
نه آقاجون؛ نمیخورم. هنوز پول اینها رو کامل ندادیم! . . . من نمیخورم.
۲۵تومنی رو ازم گرفت و رفت داد به آقای بختیاری و بعد از اینکه برگشت در بستنیاش رو باز کرد.
و پدربزرگ برایم گفت که چه حس بینظیری داشته وقتی میبینه که نوه ۱۰ سالهاش تو این سن این قدر نسبت به مال حلال حساسیت داره
. . . . آره عزیزم؛ سرمایه زندگیما شماها هستید. فکر کردی ثروت یعنی چی؟! وقتی تو؛ توی این اوضاع وانفسای جامعه من رو تا مسجد همراهی میکنی و با این حجابت کنار من راه میای؛ انگار که ۲ تا کامیون(!!) اسکناس به من دادند.
و من با خود به این میاندیشیدم که برکت زندگی ما هم شما هستید؛ که اگه تربیت اصیل بچههای شما که الآن شدند پدر و مادرهای ما ؛ نبود. مطمئنا من هم الآن اینی که هستم نبودم.