. . .حسی که نداشتمش!

چه حسیه وقتی با کسایی برخورد می‌کنی که تو رو فقط برای مواقع سختی می‌خواند و تو مواقع شادی و خوشحالی شون تو و دیگران براشون هیچ تفاوتی نمی‌کنی و چه بسا دیگرانی که توی اون مواقع سختی سرشون به کار خودشون بوده ؛ حالا براشون عزیزتر هم می‌شند؟؟
حس خیلی بدیه. حسی که فکر می‌کنی ازت استفاده ابزاری کردند و به احساسات و علایقت کوچکتری احترامی نذاشتند.
بارها فراموش کردم و دوباره تو اون مواقع پیششون رفتم و تنهاشون نذاشتم و بارها هم توی مواقع شادی‌شون فقط تماشاچی بودم. و البته فقط به خاطر دل مامانم.
اما این دفعه وقتی زنگ زدند گفتم که نمی‌رم. البته دل مامانم نشکست چون قبل از اینکه من بگم که نمی‌رم خواهرم اعلام آمادگی‌اش رو کرده بود و گفته بود که خودش می‌ره.
 اما باز هم یه حس بد دیگه‌ای دارم. حس اینکه چرا نتونستم دریایی باشم.
بابام می‌گه: تو به خاطر خدا می‌رفتی. باید دلت اون‌قدر بزرگ باشه که هیچ چیزی نتونه وسعتش رو تغییر بده. تو نباید از بنده‌ها انتظاری داشته باشی. با خدا معامله می‌کردی .
و من ؛ نتونستم که این طوری باشم. . . .نتونستم 


در تکمیل مطلب پست قبلی و با توجه به نظرات دوستان عزیز باید بگم که درسته که بعضی از پدر و مادرها فکر می‌کنن صلاح بچه‌هاشون رو می‌خواند و باهاشون دوستی خاله خرسه در میارند. درست که بعضی ها  هم از انسانیت بوی نبرده‌اند و شاید بچه‌هاشون رو به پست‌ترین کارها وادار کنند. من واقعا برای همشون متاسفم. خیلی درد بزرگیه که آدم پدر و مادرش رو قبول نداشته باشه. یا به قول همین کسی که من با دیدن زندگی اش مطلب قبلی رو نوشتم ایدئولوژی‌اش با پدر و مادرش فرق داشته باشه. اما در هر حال؛ حتی اگه پدر و مادر کافر هم داشته باشیم؛ احترامشون واجبه! حالا احترام نمی‌زاری به جهنم؛ بی زحمت شر نرسان!

خدایا صدهزار مرتبه شکرت به خاطر پدر و مادر فهیم و باشعور و مومنی که من رو تو دامنشون به دنیا آوردی.