سلام
نمیدونم از کجای سفر به سرزمین آرزوها بگم. نمیدونم چهطور میتونم عشقی که تو لحظه لحظهی اونجا جاری بود رو توصیف کنم. اصلا نمیدونم میشه اون حسی رو که وقتی پرده کعبه رو گرفته بودم و سرم رو به دیوارش گذاشته بودم و گاهی آروم و گاهی بلند الاهم رو صدا میزدم بیان کرد یا نه . . . فقط میتونم بگم الان حس دختر بچهای رو دارم که از آغوش پرمهر و لبریز از عشق مادرش جداش کردند و حیرون و سرگردون داره غریبهها رو نگاه میکنه. امنترین آغوش دنیا؛ آغوش کسی که از مادر مهربونتره و از رگ گردن نزدیکتر.
حیف که این جسم ضعیف و ناتوان نمیکشید تا آدم بتونه از تمامی لحظههای اونجا بهترین استفاده رو بکنه. نمیدونم نمیشه یه روشی ابداع بشه که آدم تو این مدت خوابش نگیره؛ گرسنهاش نشه؛ گرما بهش فشار نیاره؛ از راه رفتن زیاد پادرد نگیره . . .
به هر حال این سفر همهجورهاش خوش میگذره. چه تنها چه با خانواده. اما نتیجهای که من بهش رسیدم این بود که هرچی تعداد آدمها کمتر و هم تیپ و همسن باشند آدم راحتتر میتونه به همه کارش برسه. من اصلا فکرش رو هم نمیکردم همراه داشتن دوتا مادربزرگهام اینقدر برامون دردسر ساز باشه؛ اما خوب امتحانی بود برای خودش که فکر کنم من یکی روفوزه شده باشم؛((
خیلی نکات جالب و بامزه و خندهدار و گریهدار و قابلتاملی توی این سفر برامون پیش اومد. اگه حالش بود به مرور مینویسمشون. فعلا همین قدر رو از ما قبول کنید تا بعد.
*آیه ۱۱۵ سوره بقره