دبستانی ها

آقا من امروز رفته بودم یه دبستانی به جای یکی از همکارهام. دیوانه شدم. این قدر گفتم بشینید سر جاتون که زبونم مو در آورد! نصفشون کلاس دوم بودند و نصفی هم سوم. راسته می گن دومی ها پا تخته ها!! نمی دونم چه نیروی جاذبه ای بین تخته و این بچه ها وجود داره. این قدر شلوغ می کردن که من همش مجبور بودم تقریبا فریاد بزنم تا صدام بهشون برسه! طوری که وقتی اومدم خونه از سر درد هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم. خدا رحم کرد که بعدش نمی خواست برم دانشگاه و اومدم خونه. آخه من نمی فهمم بچه دبستانی انگیلیسی به چه دردش می خوره؟ هنوز فارسیش رو درست و حسابی یاد نگرفته می خوان انگیلیسی هم تو مغزشون فرو کنیم!!
ولی عجب مدرسه توپی بود ها. یه ساختمون معرکه که بیشتر شبیه یه دژ بود. کلاس های بزرگ و روشن. میز و صندلی ها فوق العاده. با این که خودم هم دبیرستان تو همین مجموعه بودم و خداییش دبیرستان ما هم حرف نداشت. اما میز و صندلی هامون از این یک نفره ها بود که من ازشون متنفرم. شنیده بودم وصف دبستانمون رو .از بیرون هم دیده بودم اما توش نرفته بودم.
واقعا چند درصد بچه های ایرانی می تونن تو همچین مدرسه هایی درس بخونن؟ دست کم از هر کدوم این بچه ها ۵۰۰ هزار تومن شهریه میگیرن. که مطمئنا خیلی بیشتر از این حرف ها هم هست. چون من خواهر و برادرم هنوز دارن مدرسه میرن و می دونم که چه وضعیه! حداکثر ۱۰٪ مردم می تونن این مدلی زندگی کنن. بقیه چی؟؟  واقعا افتضاحه. فقط همینو بگم گه دانشگاه آزاد خرجش خیلی کمتر از این مدل مدرسه است. کی می خواد این همه فاصله طبقاتی تو این مملکت از بین بره؟؟
فردا تشیع جنازه یکی از کارگر هایی که تو کارخونه اسیدفسفریکی که بابام اونجا کار میکنه ؛است. بنده خدا حدود ۲ ماه پیش سرش گیج میره و میوفته توی جوب فسفر. ۴۵٪ سوختگی شیمیایی. اون موقع آخر هفته بود و ما  تهران نبودیم. به بابام زنگ زدن که این جوری شده و ما شبونه راه افتادیم و اومدیم . تمام راه بابا داشت با تلفن حرف میزد. آخرش یکی رو فرستاد رفت بیمارستان تو ICU و گوشی رو داد خوده کارگره صحبت کنه تا اینکه یه کم آروم گرفت. به تهران هم که رسیدیم یا راست رفتیم بیمارستان. می گفتن اگه اینجا بمونه ۱۰٪ احتمال داره زنده بمونه. با اینکه آخر هفته بود اما همه کارهاشو درست کردن و شنبه فرستادنش رفت آلمان. تا همین چند وقت پیش هم همه چیز داشت خوب پیش می رفت. با اینکه ۲ تا پاشو قطع کرده بودند اما احتمال زنده بودنش به ۷۰ ٪ رسیده بود. اما هفته پیش بنده خدا فوت کرد. ضد حال خیلی بدی بود. بابا تازه رفته بود اینجا. خیلی حالش گرفته شد. واقعا چند روزه خیلی بهم ریخته است. دلم براش می سوزه. اون کارگره هم یه دختر داره که امسال پیش دانشگاهیه. طفلکی. اون بنده خدا که راحت شد اما خانوادش . . . خدا صبرشون بده.