همکلاسی . . .

سرم خیلی شلوغ پلوغ شده. درسها رو از اول ترم مرتب نخوندم و حالا حجمشون خیلی زیاد شده. یه درس ۳واحدی رو امروز رفتم حذف تکدرس کنم؛ استادش نذاشت. هرچی التماس کردم قبول نکرد. گفت همه جلسه‌ها رو بودی؛ عمرت تلف می‌شه. بیا؛ پاس می‌شی!
استاد کلان داره با سرعت نور درس می‌ده و هر روز حجمش بیشتر و بیشتر می‌شه و اصلا نمی‌رسم باهاش پیش برم.

توی این شلوغ و پلوغی؛ یه اعصاب خوردی دیگه هم اضافه شده.
نمی‌دونم چه‌طور بهش بگم نه! چه‌طور حالیش کنم که خانواده‌هامون به هم نمی‌خورند. چه‌طور بگم که فکر نکنه به خاطر وضع  مالی بهتر خانواده‌امه. چه طور بگم که فرهنگ‌ها با هم متفاوته؛ طوری که تحقیر نشه؛ غرورش نشکنه؛ احساساتش جریحه‌دار نشه و . . .
حالا اعصاب خوردی خودم از بابت اینکه چرا خانواده‌اش با اون چیزی که من تصور می‌کردم این‌قدر متفاوته یه طرف؛ کنار هم گذاشتن کلمات هم برای اینکه اون در کمترین حد ممکن ناراحت بشه یه طرف!! هر چند که به قول شادی در هر حال اون خیلی ناراحت می‌شه؛ چون متاسفانه علاقه‌مند شده بوده از قبل. اما دارم تلاشم رو می‌کنم که طوری بهش بگم که غرورش نشکنه.

البته با اینکه اعصابم خیلی خورد شد تو این مدت و کلی فکر و انرژی ازم هدر رفت؛ اما از یه بابت خیلی خدا رو شکر می‌کنم. و اون هم اینکه اول با خانواده‌اش روبرو شدم.
وقتی بهم پیشنهادش رو داد؛ قبول نکردم که اول خودمون حرفهامون رو بزنیم و بهش گفتم که چون برای من و خانواده‌ام ؛خانواده شما هم خیلی مهمند و همون‌قدر که شما رو باید بپسندیم اون‌ها رو هم باید بپسندیم؛ از اول این جریان باید تو قالب خانواده شروع بشه.
و خدا رو شکر که این کار رو کردم. چون اگه باهاش حرف می‌زدم خواه  ناخواه علاقه به وجود میومد و علاقه اون هم بیشتر می‌شد و الآن نه گفتن سخت‌تر بود. شاید احساسات باعث می‌شد واقعیات رو نبینم و برای همیشه وارد خانواده‌ای بشم که از دستشون حرص بخورم!

دعا کنید خدا به وقتم برکت بده و به ذهنم هم آرامش. 

راستی؛ اگه پیشنهادی هم برای رد کردن یه خواستگار خیلی جوون و خیلی خوب؛ که فرهنگ خانواده‌اش با شما خیلی فرق می‌کنه دارید بهم بگید. طوری که دلش کمتر بشکنه. البته این اولین بار برای خودم هم نیست که می‌خوام به خواستگاری جواب رد بدم؛ تفاوت این بار با دفعات پیش اینه که این بار خودم با خودش طرفم! تا حالا مامانم با مامانش طرف بود اما این بار یه همکلاسیه!