کل من علیاه فان ؛ و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام

باورت نمی‌شه؛ اما مجبوری که باور کنی!
شاید و خندون قدم زنان زیر بارون نرم‌نرمک بهاری میای خونه. ساعت از ۷ گذشته. مامان و بابا توی حال نشستند؛ ساکت . . . با سر و صدا و شلوغی می‌خوای خبرهای مربوط به مسافرتی رو که صبح بابا بهت زنگ زده و در مورد تاریخش ازت پرسیده که از چندم تیر امتحانات تموم می‌شه تا قرارش رو با آژانس مسافرتی قطعی کنه؛ بگیری. 
ــ نرگس جون؛ فعلا حوصله ندارم !! فعلا ازم چیزی نپرس.
برای خودش چای می‌ریزه و میاد دوباره می‌شینه. مامان نگاهش هراسونه. می‌فهمی که یه چیزی شده! اما مامان می‌گه هیچی؛ فعلا معلوم نیست! . به مامان اصرار می‌کنی که حداقل بهت بگه در چه موردیه آخه این همه نگرانی. 
بابا باز تلفن رو بر می‌داره؛ می‌فهمی که به خونه پسردایی‌اش زنگ زده. همون که تا چند وقت پیش استاندار . . . بود. یعنی چی‌شده؟!! خونه نیست! موبایلش هم شارژ نداره. قرار می‌شه تا اومد خونه با بابا تماس بگیره. اصرارت رو بیشتر می‌کنی . . .
یه دفعه بغض مامان می‌شکنه و بریده بریده می‌شنوی  . . . آقای بیات؛هلی‌کوپتر؛قزوین و سقوط

چی؟!! آقای بیات!! دیشب من با خانومش تلفنی حرف می‌زدم. ازم پرسید که چقدر از زلزله ترسیدم؟ و من گفتم خیلی. . . و با خنده بهم گفت نمی‌دونم چرا جوون‌ها این قدر زیاد ترسیدند!!
بعدش با مامان حرف زده بود! آقای بیات رفت قزوین. گفت شماها که سالمین. برم ببینم اونجا چه کار باید کرد.  

یه دفع تمام خاطرات میاد جلوی چشمت!! مهمونی هایی که از بچه‌گی می‌رفتید!! افطاری‌های ماه رمضون؛ کوه‌رفتنها توی پیچ و خم کلکچال؛ فرودگاه مهرآباد موقع خداحافظی سفر حج!! و موقع برگشتن. وقتی که توی اون جمعیت مامان و بابام رو پیدا نمی‌کردم و اولین نفری که دیدم آقای بیات بود. با خنده کلاه سفیدش رو از سرش برداشت و گفت ببین کچل کردم!! بابات هم کچل کرده؛ همین طرفهاست. . . اون هم بچه‌هاش رو پیدا نمی‌کرد.

نه خدایا؛ امکان نداره . . . زینب رو بگو؛ فقط ۱ماه مونده به کنکورش!!
نه خدایا؛ طه فقط ۹ سالشه!

بابا منتظر خبر پسرداییشه؛ می‌گه حالا شاید معاون عمرانی توی اون هلی‌کوپتر نبوده باشه! اخبار که اسم نبرد. ساعت ۸ می‌شه. اخبار کانال ۴ باز هم اسمی از آقای بیات نمی‌بره. فقط می‌گه استاندار قزوین و معاونش و . . . اما خودت می‌بینی آقای بیات رو که کنار استاندار توی همون هلیکوپتر کذایی نشسته.
یکی دیگه از دوستاشون زنگ می‌زنه؛ و می‌گه خبر قطعیه. چشمهای بابا قرمز قرمز می‌شه . . .
با مامان می‌رن دم خونه‌شون که اتفاقا چند دقیقه‌ای هم بیشتر راه نیست. خانواده‌اش هنوز نمی‌دونند. همه همسایه ها هم از دوست‌ها هستند. همه می‌دونند غیر از زینب و طه و اعظم خانوم. چپ و راست رئیس دفتر وزیر زنگ می‌زنه خونه ما؛ از خانواده‌اش بپرسد کجا می‌خواند دفنش کنند؟! بابا جان هنوز بهشون نگفتیم!!
. . . .

اینها رو می‌خواستم شنبه پست کنم که خوب به دلایلی نشد.

دیگه از شنبه تا حالا چی بهمون گذشته قابل گفتن نیست. بالاخره همون شنبه شب ساعت ۲ خانواده‌اش می‌فهمند. بابا زنگ زده بود به برادر خانوم بیات و اونها اومده بودند و نمی‌دونم چه جوری بهشون خبر رو داده بودند.
یکشنبه صبح زود بابا و مامان رفتند دم خونه‌شون و همه با هم رفتند قزوین. اونجا یه سری تشیع جنازه. دیروز هم تهران. من نتونستم قزوین برم و اولین بار که چشمم به زینب افتاد توی امام‌زاده چیذر بر سر گور کنده پدرش بود.
درست وقتی که من رسیدم جنازه هم رسید. توی جمعیت بابام رو دیدم که بالای سر قبر وایستاده بود. مامان رو پیدا نمی‌کردم. زینب هم تو بغل دایی‌اش داشت زار می‌زد.
آروم یه گوشه وایستادم و بی‌صدا اشک می‌ریختم.
جنازه رو آوردند. البته جنازه که چه عرض کنم. آخه اون آقای بیات بود. یه پارچه سفید اندازه یه بچه ۵ساله!! بابا می‌گه از روی انگشترش شناسایی‌اش کردند. سوخته و تیکه تیکه. حتی توی قزوین که بابا جدا رفته بود روش رو براش باز نکردند. ۹ نفر توی هلی‌کوپتر بودند و ۱۰ تا کیسه کفن شده. یکی از همه بزرگتر. به بابا گفته بودند این بزرگه قطعه‌هایی که شناسایی نشده و  همون جا زودتر از بقیه می‌خواستند دفن کنند. مال آقای بیات از همه کوچیکتر بوده . . .
مراسن تلقین؛ افهم یا حمید رضا و . . .

بعد از اینکه داشتند سنگهای لحد رو می‌زاشتند دایی زینب داشت می‌آوردش کنار. اومد توی بغل من. می‌گفت مرده بابا رو هم نذاشتن ببینم. دیدی نرگس بابام تنهایی رفت.  . . .
هم‌پای زینب اشک ریختم. هیچی نمی‌تونستم بگم. آخه چه دلداری می‌شه داد. بابای اون جای بابای خودم بود. مامانم نمی‌دونم از کجا پیداش شد اومد توی گوشم گفت یه ذره بهش دلداری بده؛ اما من واقعا یکی رو لازم داشتم که به خودم دلداری بده. فقط توی بغل هم زار می‌زدیم.

فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونم باور کنم که آقای بیات دیگه نیست. 
کی بابا باور می‌کرد بخواد زیر جنازه رفیق چندین و چند ساله‌اش رو بگیره!!
نه ؛ باورش خیلی سخته.
اما خدا واقعا به زینب و مامانش و طه صبر داده. من کاملا می‌فهمیدم که این صبریه که خدا بهشون داده؛ وگرنه اگه من جای اونها بودم شاید زیر همون خاک امام‌زاده خودم رو هم دفن کرده بودم. اما خدایی که مصیبتی رو می‌ده خودش صبرش رو هم عنایت می‌کنه. 

 به این جمله هم ایمان آوردم که:
اگر آه تو از جنس نیاز است؛ در باغ شهادت باز؛ باز است. 

در اینکه آقای بیات شهید به حساب میاد هیچ شکی ندارم. نمی‌خوام به خواب دوست قدیمی و هم‌رزم برادر شهید آقای بیات که ۲۰ سال مفقودالجسد بود استدلال کنم؛ نمی‌خوام بگم چون توی مملکت اسلامی این‌طور شد؛ نه اصلا
همین کافیه که این اتفاق در راه کمک به یه سری انسان آسیب‌دیده افتاد و بس.