شبی با مهتاب


مادربزرگ من یه خونه ویلایی قدیمی بزرگ داره که توش تنها زندگی می‌کنه. البته هیچ شب توش تنها نمی‌خوابه و هرشب یکی از بچه‌ها یا نوه‌ها پیشش می‌رند. چند وقتیه که مادربزرگم آلرژی تنفسی گرفته؛ برای همین خاله کوچیکم اومده و بردش خونه خودشون تا وقتی که فصل بهار تموم می‌شه اونجا باشند و ازش پرستاری کنه.
اما وقتی مادربزرگ هم خونه نیست خونه‌اش خالی نمی‌مونه. باز هم ملت همیشه در صحنه برای اینکه خیال مادرجون راحت باشه هرشب چراغ خونه‌اش رو روشن نگه می‌دارند و هیچ شب خونه خالی نیست.
راسته کوچه‌شون همه خونه‌های قدیمی با متراژهای بالا بودند؛ به غیر از خونه ما و یه خونه ته کوچه همه رو خراب کردند آپارتمانهای ۳۰-۴۰ واحدی ساخته‌اند. نمی‌دونم واقعا چه‌جوری دلشون میاد این خونه‌های به این قشنگی رو خراب کنند. خونه‌های خوشگل و باصفا؛ هم شمالی و هم جنوبی؛ با حیاطهای بزرگ و سرسبز؛ داربست‌های پر یاس‌های بنفش؛ حوض‌های چند طبقه؛ پله‌های ایتالیایی مارپیچ که از هال پایین به اتاق‌های بالا می‌خوره و زیرش میز بار(مشروب) هست؛ گچ‌بری‌های لندنی با آب برنز و . . . تازه هر طبقه یه تراس بزرگ هم جلوش داره. طبقه اول یه تراس ۵۰ متری؛ طبقه دوم یه تراس ۱۵۰ متری و طبقه سوم یه تراس ۳۰۰ متری!! پنت‌هاوس واقعی. البته از زیربنای خونه توی هر طبقه کم می‌شه و به تراس اضافه می‌شه و هیچ تراسی هم سقف آسمون تراس زیریش رو نمی‌گیره. چند سالی قبل از انقلاب پدربزرگم اینجا رو از یه بهایی که توی دربار بوده خریده.
خدا رحمتش کنه. برای مراسم هفتم و چهلمش ما از همه مهمون‌ها روی همین تراس‌ها پذیرایی کردیم. حالا تا اینجا رو داشته باشید تا بقیه‌اش رو بگم.

دیشب تولد یکی از پسر‌خاله‌هام بود. طفلکی تولدش هر سال وسط امتحاناست و هیچ کس تحویلش نمی‌گیره:( دیشب ما هماهنگ کردیم دیدیم همه یه جورایی وقتشون آزاده و تا امتحان بعدی فرصت کافی دارند. دانشجوها هم که هنوز امتحاناتشون شروع نشده. این شد که تصمیم گرفتیم بریم و تولد این بچه رو براش مبارک کنبم. البته بچه که چه عرض کنم؛ قد ۱۹۰ و وزن. . . !!! 
خیلی خوش گذشت واقعا. مدتها بود از ته دل نخندیده بودم. مخصوصا وقتی حکم بازی کردن بابام رو با پسرهای فامیل دیدم!! دیشب خودش رو رو کرده بود!! کَلی انداخته بود با پسرخاله بزرگم که بیا و ببین!! هی جر می‌زد و کُری می‌خوند!! مرده  بودیم از خنده.
الهی من فدای بابام بشم. خیلی عاشقشم به خدا:))

دیشب هم ما قرار بود که بریم خونه مادربزرگم بخوابیم. آخر شب که از خونه خاله‌ام خواستیم بیایم بیرون دخترخاله‌ام هم باهامون اومد تا شب پیش ما باشه. آخه خودش یه دونه دختره و با من و خواهرم خیلی جوره. من پیشنهاد دادم که بریم روی تراس طبقه دوم بخوابیم. چون اولا از وقتی خونه دست راستی رو خراب کردند و هنوز تو مرحله خاک برداریه و خونه دست چپی هم ۵طبقه رفته بالا؛ احتمال اینکه گربه بتونه بیاد اونجا خیلی کمه و من هم که به ترس از گربه شهره عام و خاص هستم. و هم اینکه اگه یه وقت زلزله میومد در امان بودیم. خلاصه من و خواهرم و دختر‌خاله‌ام جا انداختیم تو تراس و بالش‌هامون رو هم طرفی گذاشتیم که چشممون به بی‌کرانه آسمون باشه. آخه خدا رو شکر دیگه جلوی خونه‌شون برج نساخته‌اند.

اما نمی‌دونم من چرا اصلا خوابم نمی‌برد. تا صبح هی چشمام رو باز می‌کردم و می‌بستم. حالا از ترس اومدن گربه بود یا زلزله؛ از وقتی که ماه توی آسمون طلوع کرد تا وقتی وقتی رسید وسط آسمون؛ ابرها اومدند و رفتندو . . . همه رو مو به مو دیدم. یه بار دیدم وای خدایا؛ ماه چقدر قشنگ شده وسط ابرا؛ نمی‌دونستم هم ساعت چنده اما دختر خاله‌ام رو که کنارم خوابیده بود صدا زدم بهش گفتم: سمانه؛ سمانه؛ ببین چقدر ماه قشنگه!! طفلکی چشم‌هاش رو باز کرده و خواب‌آلود می‌گه؛ آره نرگس جون قشنگه؛ اما ساعت ۳۰/۲ نصفه شبه‌ها!!!!

تا اذان صبح ۵دقیقه هم خواب به چشمم نیومد. بد از اذان خودم بلند شدم برای نماز و بعدش هم بچه‌ها رو صدا زدم. وقتی خواستم دوباره برم توی جام که حالا خنک هم شده بود؛ دراز بکشم دیدم ماه دقیقا رسیده بالای سرم. یه حس خیلی قشنگی داشتم. احساس می‌کردم که توی شهر مدینه‌ام. حتی به دختر خاله‌ام و خواهرم هم گفتم که احساس می‌کنم الان مدینه‌ایم. البته شاید هم دلیلش این بود که اون‌روزی هم که ما پارسال رسیدیم مدینه حدودا همین ساعتها بود و آسمون اون روز صبح مدینه هم همین حال و هوا رو داشت. و من اون شب هم نتونسته بودم تا صبح درست بخوابم.
یه السلام علیک یا رسول الله گفتم و بعدش بالاخره برای چند دقیقه‌ای خوابم برد.
خوابم برد و خواب دیدم توی مسجد‌النبی هستم و موقع اذان صبحه. نماز صبح رو به جماعت توی مسجد پیغمبر خوندم؛ با همون آداب سنی‌ها؛ قیام‌های طولانی بعد از رکوعشون با ذکر ربنا و لک‌الحمد که واقعا دلنشینه. بعد از نماز هم رفتم عندرسول‌الله و جلوی خونه پیغمبر سجده کرده بودم و داشتم زیارت می‌کردم که باز از خواب بیدار شدم.
اما یه حس فوق‌العاده قشنگی داشتم. حس کردم یه جوارایی جواب سلامم رو گرفتم با این خواب.

این خونه مادرجونم برای ما خیلی خیر و برکت داره. ان‌شالله که حالا حالا‌ها هم خود خونه و هم صاحب‌خونه پابرجا باشند و ما هر هفته بریم توش و نگه‌بانی بدیم!!